امام به اصالت روحانیت معتقد بود. گروههای دیگر، حتی اگر تحت نفوذ روحانی ارزشمندی هم بودند، باز آنها را قبول نداشتند./ امام به روحانیت موقعیتی داد که اگر روحانیت مثل سال اول انقلاب، موقعیتی را که امام به آنها داد، حفظ میکردند، وجهه و محبوبیت بسیار قدرتمندی داشتند.
به گزارش شبکه اجتهاد، بازاندیشی در نگاه امام به روشنفکران صرفاً یک ضرورت تاریخی نیست، بلکه نمایانگر بخشی از نقشه راه انقلاب و پرتوافکن بر مسیر تداوم نظام اسلامی است. تأمل در زمینههای شکلگیری دیدگاه بنیانگذار جمهوری اسلامی به جماعت منورالفکر و نحوه تعامل ایشان با این جریان و نیز مدیریت آنان در طول تاریخ انقلاب، مددکار دستگاههای فرهنگی، سیاسی و امنیتی نظام در نحوه مواجهه با کارکردهای این قشر در جامعه ماست.
در گفتوشنودی که در پی میآید، آیتالله محمدعلی گرامی قمی از شاگردان و یاران دیرین امام راحل و نیز از مدرسین خارج فقه و اصول حوزه علمیه قم به بازگوئی خاطرات و تحلیلهای خویش در این موضوع پرداخته است.
جنابعالی از آغاز نهضت اسلامی و در طول دوران مبارزات از شاگردان و حامیان جدی حضرت امام بودید و عمق این آشنایی از نامههایی که از ایشان خطاب به شما منتشر شدهاند، آشکار است، از این روی هم به رفتارشناسی و هم نوع نگاه امام به مقولات مختلف آشنا هستید. از طرف دیگر با جریانات فرهنگی سیاسی آن روزگار اعم از روحانی و روشنفکر هم آشنایی خوبی دارید، لذا از چهرههایی هستید که میتوانید در این زمینه تحلیلهای دست اولی را ارائه کنید. به نظر جنابعالی برآیند نگاه امام نسبت به روشنفکران ـ اعم از دینی و غیردینی ـ چگونه بود؟
گرامی: چیزی که قبل و بعد از انقلاب برای من ثابت شد، این است که امام به اصالت روحانیت معتقد بود. گروههای دیگر، حتی اگر تحت نفوذ روحانی ارزشمندی هم بودند، باز آنها را قبول نداشتند. این کل قضیه است. اگر ذهنم یاری کند، بعضی از مصادیق را هم عرض میکنم. یکی از مصادیق این دیدگاه، آقای بازرگان بود. هیچ کسی در دیانت ایشان شبهه ندارد. خبرهایی هم که ما داریم حاکی از دیانت و متانت اوست، اما او گاهی، حتی در دوران آقای بروجردی به روحانیت طعنه میزد.
در کتاب «راه طی شده» که راجع به توحید است، روحانیت را مسخره میکند و حتی میگوید توحید امثال ادیسون دهها برابر بهتر از توحید علامه حلّیهاست! و از این قبیل. بعد از فوت مرحوم آقای بروجردی، انجمن اسلامی دانشجویان، در کوی دانشگاه جلسهای برگزار و آقای بازرگان در آن سخنرانی کرد. در آن جلسه باز مرجعیت را به خاطر بعضی چیزهایی که از دیدگاه او ارتجاعی به نظر میرسیدند، به مسخره گرفته بود. قضیه دیگری هم راجع به پیروان کسروی بود که روشنفکران دینی مرز مشترکی با آنها داشتند و آن هم ضدیت با روحانیت بودند…
بقایای کسروی ادعای دینداری هم داشتند، منتهی آئینی به نام پاکدینی درست کرده بودند.
گرامی: بله، میگفت من خودم پیامبرم و رسالت الهی دارم! به هر حال من در همان دوره و با نگرانی، هر دو موضوع را به مرحوم امام گفتم. ایشان فرمود نمیخواهد با کسرویها درگیر بشوید، چون دیگر منشاء اثری نیستند، اما مهندس بازرگان باید کوبیده شود! این بود که یکی از رفقا ۷، ۸ صفحهای علیه آن سخنرانی مهندس بازرگان نوشت و منتشر هم کرد.
چه کسی؟
گرامی: آقای آسید عبدالرضا حجازی. آسید عبدالرضا در آن زمانها مبارز بود. در سالهای آخر نمیخواهم بگویم با ساواکیها نزدیک بود، اما ساواکیها با او طرح رفاقت میریختند. بعدها نمیدانم به چه مناسبتی با بازجوی خودم، منوچهری، صحبت ایشان شد، پرسیدم: «او که گاهی با شما همکاری میکند، پس چرا او را گرفتید؟» گفت: «یک قدری پررویی میکرد!» به هر حال ایشان گاهی خدمات خوبی میکرد. از خاطرهای که عرض کردم، دیدگاه امام نسبت به مهندس بازرگان و فعالیتهائی از جنس کارهای او تا حدی روشن میشود.
قضیهای را در آداب برخورد امام با روحانیت عرض کنم. مدتی بود که من از طرف امام مسئول مطالعه مطبوعات بودم.
در چه سالی؟
گرامی: سال ۴۳، بین زندان و تبعید ایشان. من معمولاً شبها منزل امام بودم. یک بار آنجا بودم و جمعیت هم پر بود. ایشان تا مرا دیدند، با لطف ایستادند و احوالپرسی کردند. داستان از این قرار بود که در دورانی که امام تحت نظر بودند، من نامهای به ایشان نوشته و جوابش را هم دریافت کرده بودم. ایشان تعجب کرده بودند که در آن شرایط، من نامه بنویسم و جواب را هم دریافت کنم.
حتماً ساواک محتوای نامه را کنترل کرده بود.
گرامی: مسلم است که هم نامه من و هم جوابش را کاملاً کنترل کرده بود، ولی جای تعجب بود که ما چنین جرئتی بکنیم. قدیمها خیلی جرئت داشتیم. یکی از رفقای ما را ساواک در رشت گرفته بود. من از قم به او که در ساواک رشت بود، تلگراف کردم. حسابش را بکنید بالای تلگراف بنویسید: «رشت، سازمان امنیت، آقای … از سلامتی خود مطلعم فرمایید. قم حوزه علمیه، گرامی». آنها جا خورده بودند و چون احتمال نمیدادند کسی جرئت کند برای یک زندانی ساواک، نامه احوالپرسی بنویسد، تصور کرده بودند اسمی را که نوشتهام، اشتباهاً به جای یکی از کارمندان ساواک بوده و در جواب من تلگراف زدند: «آقای گرامی! این آقا شناخته نشد!» از اینجور کارها هم میکردیم.
به هر حال، از برخورد آن شب امام، من تصور کردم ایشان به خاطر آن نامه دارند با من احوالپرسی میکنند. آقا مصطفی هم بود. مطلبی را به امام گفتم. یادم نیست چه مطلبی بود، ولی آقا مصطفی یک مرتبه دست مرا گرفت و گفت: «فلانی از همه بهتر است!» امام گفت: «من به شما امر میکنم که همه روزه مطبوعات را مطالعه کنید و روزانه به من گزارش بدهید. خرجش هم هرچه شود به من بگویید». گفتم: «چند تا روزنامه و مجله که خرجی ندارد.»
اوایل من در ملاقاتهای عمومی پهلوی امام مینشستم و مطالب را میگفتم. یک بار یکی از آقایان که زنده است و داماد یکی از مراجعی بود که فوت کردهاند، گفت: «فلانی! در ملاء عام ننشین و با امام حرف نزن. من دیدهام وقتی با امام در گوشی صحبت میکنی، رنگ بعضیها عوض میشود و ناراحت میشوند.» به همین دلیل، بعد از آن خصوصی پیش امام میرفتم.
یک روز صبح اول وقت پیش امام بودم. یکی از آقایانی که از همدورههای ما بود و درس امام را هم میآمد، با یک نفر کت و شلواری از محل خودشان آمد که آن آقا میخواست به آقای خمینی وجوهات بدهد. آن آقای طلبه، آقای کلاهی را جلو انداخت و اصرار کرد که شما اول بروید داخل. امام خیلی بدشان آمد، چون احتمالاً در ذهنش این فکر آمد که آن روحانی، این کلاهی را چون میخواهد وجوه بپردازد، جلو انداخته و لذا قصد دنیایی در کار است و با صدای بلند گفت: «آقا! تو جلو بیا». به همین صراحت و وضوح! میخواستند هم به آن طلبه و هم به آن کلاهی بفهمانند که شأن یک اهل علم اجل از اینهاست.
اینقدر به حفظ شأن روحانیت معتقد بودند…
گرامی: بله، بعد هم وقتی آن آقا حساب کرد و پول را داد، گفت: «آقا! ایشان نیازی دارد، یک روحانی هم در محل خودشان هست و نیاز دارد.» امام بدون اینکه بشناسد او کیست، گفت: «چند تومن به آن روحانی بده، پنجاه تومن به ایشان.» امام از این برخوردها زیاد داشت.
خاطرم هست یک روز از لابلای جمعیت، طلبهای جلو آمد که دست امام را ببوسد و خودش را طوری درست کرده بود که وهن شأن آخوندی بود. آقا خیلی به او بیاعتنایی کرد. امام معتقد بود که هم جامعه باید شأن روحانیت را حفظ کند و هم خود روحانیون. یک بار هم موقعی که امام از زندان آزاد شد و در خانه روغنی در قیطریه تحت نظر بود، به دیدن ایشان رفتم. نوه مرحوم آسید ابوالحسن اصفهانی، دکتر… آمد که کتابهایی هم دارد، از جمله «من و شاه»، «من و خمینی» و… مدتی هم در نجف خیلی با آقا مصطفی رفیق بود. ایشان با ریش تقریباً تراشیده و عمامه و لباده بدون عبا و خیلی هم متکبرانه آمد و جور مخصوصی هم نشست. دو نفر از بزرگانی هم که آن روزها همراه امام دستگیر شده بودند، جلوی پای آن آقا بلند شدند و احترام کردند. آقای خمینی حتی سرش را هم برنگرداند ببیند این کیست که آمد و نشست. اینها نکات مهمی هستند. مرحوم امام امتیازاتی داشت که واقعاً در افراد دیگر نبود.
بعد از آزادی امام و در ایامی که همیشه خانه ایشان شلوغ بود، وزیر کشور وقت به دیدن ایشان آمد. اتاقها و حیاط از جمعیت پر بود. ایشان وقتی وارد اتاق شد، هیچ کس جلوی پایش بلند نشد. آقای خمینی این را دید، تا اینکه او کنار خود ایشان رسید، آن وقت بلند شد و نشست، چون میخواست آنها را خرد کند.
آخر قوانین طاغوت را نافذ نمیدانست.
گرامی: منظورم این است که اصالتی برای آنها قائل نبود. امام به روحانیت موقعیتی داد که اگر روحانیت مثل سال اول انقلاب، موقعیتی را که امام به آنها داد، حفظ میکردند، وجهه و محبوبیت بسیار قدرتمندی داشتند، اما متأسفانه بعدها جورهایی شد که آن عظمتی که در ذهن و دل مردم داشتند، دیگر کمتر مشاهده میشود.
شما به نگاه امام به مهندس بازرگان به عنوان یکی از مصادیق روشنفکری دینی اشاره کردید. بعد از سالها با ظهور دکتر شریعتی، یک مقدار فضا متفاوت شد. اولاً شریعتی ادعای قرابت بیشتری به امام میکرد، ولی مهندس بازرگان از نظر شخصیتی چندان سنخیتی میان خود با امام احساس نمیکرد. شریعتی چند جا هم از امام تمجید کرد، اما با جریان کلی و تاریخی روحانیت خوب نبود و به بعضی از بزرگان روحانیت هم علناً توهین کرد، این بود که امام در چنین شرایطی، نوعی بیتفاوتی را در مقابل او برگزیدند. قاعدتاً جنابعالی از نگاه امام به شریعتی و نحوه مدیریت پدیده او در کنار نهضتی که خودشان شروع کرده بودند، خاطراتی دارید. از این جنبه هم نکاتی را بفرمایید؟
امام دورادور از فعالیتها و اعتقادات دکتر شریعتی و در مواردی حتی جزئیات آن مطلع بودند. من به ایشان در باره فعالیتهای شریعتی، نامهای نوشتم و به نجف فرستادم و گفتم: «آقا! میدانم که مورد دکتر شریعتی و حسینیه ارشاد به شما فشار میآورند. نظر من این است که به نفی یا اثبات، هیچ حرفی نزنید. دکتر شریعتی جهات مثبت دارد و جهات منفی. جهات مثبت او ضد استعمار، ضد مارکسیسم، مسلمان و شیعه و مقلد شماست. جهات منفیاش این است که آدم مستبدی است، آدم مغروری است، آدم کم ظرفیتی است. اگر یک نفر به او فحش بدهد، میرود پشت تریبون و به همه فحش میدهد».
امام در جواب من نوشت: «همان طور که میدانید، در این مورد بنای صحبت ندارم نفیاً و اثباتاً». این نامه در مجلدات اول صحیفه امام چاپ شده است. امام متوجه این جهات بودند.
شاید مورد دیگری که بتواند به عنوان یکی از مصادیق دیدگاه امام در حساسیت در باره روشنفکران دینی مورد نظر قرار گیرد، رفتار امام با آقای حجازی است. قبل از دکتر شریعتی کسی که یک قدری در حسینیه ارشاد چهره شده و جمعی را پای منابر خود جمع کرده بود، آقای فخرالدین حجازی بود.
سخنرانیهای حجازی نه به خاطر عمق مطالب که به خاطر بازیگریهایش میگرفت. بلندگو را دور سرش میگرداند، پشتش را به تریبون و رویش را به دیوار میکرد و کارهای عجیب و غریبی را انجام میداد. شنیدم وقتی ایشان در نجف خدمت امام و آقای خوئی رفته بود، مسئلهای را راجع به ریش تراشی خودش مطرح کرده و گفته بود در جاهایی سخنرانی میکنم که اگر ریش بگذارم، سخنانم مؤثر نیست! با این حال امام به او اجازه ریشتراشی نداده بود. شنیدیم که آقای خوئی گفته بود اگر میدانید چنین و چنان است، اشکال ندارد. باز این استحکام و جدیت آقای خمینی را در مبانی و احکام میرساند.
یکی دیگر از جریانات روشنفکری دینی که بسیاری از روحانیون هم از آنها حمایت میکردند، مجاهدین خلق بودند. فقط دو نفر حاضر نشدند پشت آنها بایستند. یکی خود امام بودند و یکی هم شهید مطهری که از اول بهاینها بدبین بودند. به نظر شما آیا امام بهاین دلیل که مجاهدین از روحانیت احساس استقلال میکردند، به آنها اعتنا نکردند؟
گرامی: مجاهدین خلق در آن ایام حتی روی حوزه هم اثر گذاشته بودند و طلبههای جوان بیش از دیگران به سران مجاهدین ارادت پیدا کرده بودند و میگفتند اینها با نان و سیب زمینی قانع هستند و حتی حقوق خودشان را هم به فقرا میدهند! این حرف در خود حوزه شایع بود. واقعیت این است که ما از انحراف فکری اینها خبر داشتیم، ولی میگفتیم که بعداً اصلاح میشوند!
ظاهراً خود جنابعالی هم به خاطر اینها زندان رفتید.
گرامی: بله، زندان مهم ما در این رابطه بود. سال۵۱، ۵۲ که من گرفتار شدم، در مورد سازمان مجاهدین بود.
در اعتراض به اعدام سران مجاهدین؟
گرامی: بله، قضیه خیلی مفصل است، مختصرش کنم بهتر است. بار اول در سال ۵۱ در اعتراض به اعدام حنیف نژاد و باقی سران مجاهدین به زندان رفتیم. نامههایی بین مرحوم آقای آشیخ بهاءالدین محلاتی و مراجع قم رد و بدل شده بود و ما در این جریان واسطه بودیم. در همین رابطه، من و آقایان آذری، جنتی و ربانی املشی و آذری و یزدی را گرفتند. بعد از یک ماه من و یزدی و جنتی آزاد شدیم و آقایان ربانی املشی و آذری در زندان ماندند.
در سال ۵۲ دوباره، جدای از بقیه دوستان حوزه، در مورد هادی روشنروان که الآن با گروه رجوی است و همین طور داماد آقای اکرمی، وزیر اسبق آموزش و پرورش که اگر اشتباه نکنم نامش افشار بود، گرفتار شدم. افشار و هادی روشن روان به منزلی که الآن ساکن هستم، آمدند و ما از کثرت نزدیکی هادی روشنروان با افشار فهمیدیم که خیلی مورد اعتماد اوست. من افشار را نمیشناختم، ولی هادی را میشناختم. از روی این اعتماد، خیلی چیزها را گفتم و خلاصه همه چیز، از جمله ارتباط ما با رادیوی الفتح قاهره از طریق مهندس رفعتی و اجازه کمک مالی و فکری به اینها و بسیاری از مسائل دیگر از این طریق لو رفت! البته اعلامیههایی که امضا کرده بودیم، مطالبی که در درس میگفتیم و تلاشهائی که در نهضت امام داشتیم، روی هم انباشته شدند، اما موضوع مهم در آن مقطع همین حرفهائی بود که زدم و در کیفرخواست ما هم نوشتند: «به دنبال کشف یک گروه برانداز و چنین و چنان، مشخص شد که نامبرده از اعضای فعال است.» میگفتند اگر اعداممان نکنند، دستکم برایمان حبس ابد یا ۱۵ سال را میبرند، ولی در کمک به من خیلی کار شد. خدا رحمت کند حاج آقا موسای طاهری را که از طریق امام جمعه آن زمان تهران، اقداماتی کرد. یک کسی هم از طریق سرهنگ مولوی، رئیس ساواک قم که برای خودش قدرتی بود و همان کسی است که فیضیه را خراب کرد، برای رهائی ما تلاش کرد. ما دو سال محکوم شدیم، دو سال هم ملی کشی کردیم، تقریباً شد چهار سال.
در زندان وقتی از جزوات و اشتباهات مجاهدین صحبت شد، یکی مهدی تقوایی و یکی مهدی خدایی صفت که از سران سازمان بودند، با ما بحث میکردند و میگفتند این جزوات کامل نیستند و در شرایط خفقانی که ساواک درست کرده نوشته شدهاند و چنین و چنان!
منظورتان جزوه شناخت است؟
گرامی: «جزوه شناخت» و «اقتصاد به زبان ساده». من در کتاب «مالکیت خصوصی در اسلام» مفاد این جزوات را آورده بودم که به مرحوم حسن آقای تهرانی دادم که چاپ کند که از ترسش چاپ نکرد تا وقتی که خودم از زندان در آمدم. دلیلش هم این بود که حرفهای مجاهدین را در آنجا آورده بودم و حتماً او را دستگیر میکردند که ارتباط شما با اینها چه بوده؟ چون این جزوات مخفی بودند.
به هر حال در زندان میگفتند اصلاً هرچه شما بگویید! و این جزوات در اوضاع عادی نوشته نشدهاند. قصهاش مفصل است. البته بعد خداییصفت حرفش را انکار کرد. بعد دو نفر آقایان، یکی به نام عرفا که نمیدانم الآن کجاست و قاعدتاً باید با رجوی باشد و یکی هم آقایی که در تهران سمتی دارد و لابد نظراتش عوض شده، علیه ما طرف مجاهدین را گرفتند! به آنها گفتم: «لابد به خودتان گفتید که حالا یک روحانی از بین برود طوری نیست، اما مجاهدین نباید از بین بروند و قبول کردید که به ما نسبت دروغ بدهید.» خلاصه اینکه ما با اینها موافق نبودیم و شنیدم که این مطالب در نجف به مرحوم امام گفته شده است.
در سال ۵۱، وقتی گرفتار شدیم، امام برای ما اعلامیه دادند. آقای دعایی در رادیوی نهضت روحانیت که صحبت میکرد، تعبیرش این بود که به دنبال دستگیری این آقایان که به خاطر اعتراض به حکم اعدام سران مجاهدین بازداشت شدند، امام بیانیهای صادر کردند. بعد هم بیانیه امام را خواند، پس بیانیه برای زندانی شدن ما بود و ما هم برای آنها به زندان افتاده بودیم، بنابراین از نظر برخی، به طور غیرمستقیم، تأییدی از آنها محسوب میشد، ولی امام نه تنها هیچ وقت تأیید مستقیمی از مجاهدین نکرد، بلکه در محافل خصوصی، آنها را رد هم کرد.
امام اصالت را به روحانیت میداد و اینها با روحانیون رابطه نداشتند. اگر هم به مرحوم آقای طالقانی اظهار علاقه میکردند، به خاطر استفاده از ایشان بود. مرحوم آقای طالقانی مرد بسیار عاطفی و بزرگواری بود و اعتقاد داشت که حتی بعد از انقلاب هم اینها را نگه داریم، بگذاریم به مجلس بیایند. به این نگاه نمیکرد که اینها کارشکنی میکنند و نمیگذارند کارها پیش برود.
سران اولیه سازمان مجاهدین، منهای جنبه استقلالشان از روحانیت، از نظر دیانت آدمهای سالم، اهل عبادت و اهل زهد در زندگی دنیا بودند.
گرامی: آقای… که مدتی وزیر کشور بود، با اینها خیلی رفاقت داشت. یک وقتی به او گفتم: «چون اینها از روحانیت استقلال دارند، کارشان به انحراف میکشد.» در اواخر زندان که در اوین بودیم، بعد از انتشار بیانیه تغییر مواضع ایدئولوژیک، باز به او رسیدم و گفتم: «دیدی آقا! گفتم که کارشان به انحراف میکشد. اینها از نهجالبلاغه و قرآن استفاده میکنند تا به مقاصد خودشان برسند و برداشتهای خودشان را دارند.»
من در زندان برای هادی روشن روان درس میگفتم. میگفت: «حاج آقا! ما به نظرمان میآید که إِنَّ رَبَّکَ لَبِالْمِرْصَادِ در سوره والفجر بهاین معناست که راه مبارزه، راه چریکی است!»
و کمین گرفتن…
گرامی: بله، چون در آنجا گفته خدا در کمین است و انسان هم باید تخلق باخلاق الله داشته باشد و اخلاق خدا را یاد بگیرد، طبق این آیه الهی، کمین کردن جزو اخلاق خداوند است! لذا باید کار چریکی کرد، بنابراین، راه مبارزه، راه کوماندوئی است!» البته بعد دیدند که کار کوماندوئی در ایران پیش نرفت و فقط هدایت و سخنرانیهای امام کار را پیش برد.
درست یادم نیست قبل از زندان امام بود یا بعد از آن که یکی از طلبهها که از شاگردان ما بود، از جنوب استان فارس آمد و پیغام آورد که خوانین آنجا برای آقای خمینی این پیغام را دارند که از شما خواستهاند به ایشان برسانید. اینها میگویند ما در ظرف ۶ ساعت شیراز را میگیریم و بعد هم به طرف تهران حرکت میکنیم، اما چند تا شرط هم دارند. اول اینکه آقا بیانیه بدهند که از حالا به بعد کسی ما را قاتی راهزنها حساب نکند. دوم اینکه اجازه بدهند برای تأمین مخارجمان، کمی از وجوه شرعیه استفاده کنیم. وقتی این پیغام را به امام دادم، فرمودند: «هرگز! به هیچوجه! اینها اگر بیایند، هرج و مرج درست میکنند و عبای من و شما را هم میگیرند!» بعد هم تأکید کردند: «به طلبهای که از طرف آنها آمده بگوئید اصلاً اینجا نیاید.» بعدها با خودم فکر میکردم خوب شد نگفتند خودت هم دیگر نیا! من گفتم: «آقا! با اعلامیه تنها که کار پیش نمیرود. شما میخواهید اذهان عمومی کجا را روشن کنید؟ اگر فرانسه است که دارد در الجزایر غوغا میکند. آن طرف گلدواتر است که در آمریکا صحبت از جنگ اتمی میکند. چه کسی را میخواهید روشن کنید؟اینها خودشان رؤسای جانیان هستند.»ایشان فرمودند: «اولاً گلدواتر رئیس جمهور نمیشود…»
چقدر حواسشان جمع بوده…
گرامی: امام روشنبینیهائی داشت که من در کمتر کسی دیدهام و به همین علت بود که انسان مریدایشان میشد. خدا رحمتشان کند. خیلی حق به گردن ما دارند. به هر حال ایشان گفت او رئیسجمهور نمیشود، اما من از همین قم و تهران کار را پیش میبرم. درست است که ۱۵ سال طول کشید، ولی کار با همین شیوه به سرانجام رسید، نه با کارهای چریکی و کوماندوئی!
به هر حال برداشتهائی که مجاهدین از قرآن میکردند، جای بحث فراوان داشت. مثلاً یکی از آنها آقای… بود که واقعاً هم پسر خوبی بود و بعدها از آنها برید و اواخر زندان اوین با هم بودیم. بعد از انقلاب هم یک دوره وکیل مجلس شد. مثلاً در آن دوران، ایشان به تبع تفاسیر سازمان، ایه: «وَلَوْلَا أَن یَکُونَ النَّاسُ أُمَّه وَاحِدَه» را جور خاصی معنا میکرد. در دنبالهایه آمده است:َ «لجعَلْنَا لِمَن یَکْفُرُ بِالرَّحْمَنِ لِبُیُوتِهِمْ سُقُفًا مِّن فَضَّه»: اگر نبود که مردم یکپارچه شوند، ما سقفهای خانههای کفار را هم نقره میکردیم. ایشان همان قسمت اول ایه را میگرفت و میگفت اسلام میخواهد مردم یک طبقه واحده باشند و اختلاف طبقاتی، مردود است. از این اشتباه برداشتها زیاد بود.
صرف نظر از اینکه بنیانگذاران سازمان مجاهدین، آدمهای مخلصی بودند یا نبودند، نگاه امام نسبت به آنها با تردید و شک همراه بود و ایشان معتقد بودند که اینها به دلیل اتخاذ این شیوه، حتی اگر این راه را مخلصانه طی کنند به بیراهه خواهند رفت. اما در مورد گروه دوم که پس از مارکسیست شدن، ادعا کردند که مسلمان ماندهاند، از جمله رجوی، خیابانی و ابریشمچی و… معتقد بودند که اینها دروغ میگویند و منافق هستند و میخواهند پشت نقاب مسلمانی به پست و مقام برسند. از دیدگاه شما آیا اینها واقعاً مسلمان باقی مانده بودند یا همان طور که در قضیه طهارت و نجاست، سرانجام در زندان مسئله آن فتوا پیش آمد و روحانیون از آنان تبری جستند،
واقعاً تقیدی در باره احکام دینی نداشتند؟
گرامی: من بهاین تندی بهاین مسئله اعتقاد ندارم. اولاً در مورد قضیه طهارت و فتوائی که اشاره میکنید، عقیده آنها مثل ما نبود، کما اینکه در خود حوزه هم هستند کسانی که میگویند آدم، نجس نمیشود! ما این عقیده را نداشتیم و حالا هم نداریم؛ اما عدهای میگویند اهل کتاب، پاک هستند. بعضیها میگویند مشرکین هم پاکند. من خودم ۵ سال در باره قواعد فقهی این حکم درس دادم و یک هفتهای هم مفصل در باب نجاسات صحبت کردم. اینها عقیدهشان در زندان این طور بود و به ماها هم انتقاد داشتند.
امثال شما مجتهد بودند و عقیدهای را با دلیل اجتهادی آن بیان میکردید، اما آنها که اساساً با احکام فقهی آشنائی نداشتند.
گرامی: اینها یک غروری داشتند و میگفتند خودمان استنباط میکنیم، اما این فرق دارد با اینکه بگوئیم اصلاً مسلمان نبودند و این حرفهایشان از اول کلک بود. آنها پشت سر خود من میگفتند فلانی کیش شخصیت دارد! دمپائی اختصاصی دارد، با جوراب راه میرود؛ چون آنها خودشان پابرهنه راه میرفتند. خاطرم هست مدتی در بند قرنطینه، یک بچه مذهبی و یک بچه مارکسیست با هم لباس میشستند و پهن میکردند. بعد هم هر کسی میرفت و هر لباسی را مال هر کسی بود برمیداشت و میپوشید!
متأسفانه چنین وضعی بود. من میگفتم حداقل در مسائلی که به بهداشت شخصی مربوط میشود که باید رعایت کرد، وگرنه همه قارچ میگیرند! این اشکالات، مسلم هستند، اما اینکه از اول مسلمان نبودند، نه این طور نیست. بنده معتقدم رجوی بعداً به این وضع افتاد، چون راه دیگری را برای خود نگذاشته بود. یک وقت میگوئیم یک نفر از اول کافر بود و کلک زد، اما یک وقتی طرف بعداً کافر میشود. بنیصدر هم از اولش آنی نبود که بعد شد، منتهی زیاد به آن ور میرفتند! در ایام قدیم، امام وقتی به همدان مسافرت میکرد، به منزل پدر او میرفت. در اروپا و آمریکا، امثال بنی صدر و قطبزاده و یزدی بودند که حرفهای امام را منتشر کردند.
با نگاه مستندی که در باره مهندس بازرگان ارائه دادید، چرا امام در اول انقلاب، قدرت را به دست اینها دادند؟
گرامی: چون کسی را نداشت. اولاً امام معتقد بود که روحانیون نباید کارهای اجرائی را به دست بگیرند بعد هم باید کسی را انتخاب میکرد که اکثریت قبولش داشته باشند و مذهبی هم باشد. یا باید دکتر سحابی را انتخاب میکرد که پیرمردتر از بازرگان بود و توانائی مدیریتی او را هم نداشت. من معتقدم انتخاب بازرگان بسیار به نفع کشور بود.
چرا؟
گرامی: چون میتوانست با دنیا تعامل داشته باشد. هم مذهبی بود و هم در متد روز میشد او را در محافل درآورد. بنی صدر هم که غرور و استبداد داشت و غربیها هم خیلی قبولش نداشتند. کس دیگری را هم نداشتیم. هم مدیریت خودش خوب بود، هم کسانی را که در حد خودش بودند انتخاب میکرد. سر آن ملاقات هم محکم ایستاد و گفت نخست وزیری که وزیرش حتی حق یک ملاقات دیپلماتیک را هم نداشته باشد، برای لای جرز دیوار خوب است. من از شجاعت و صداقت و راستگوئی افراد خیلی خوشم میآید. خیلیها این صداقت را ندارند و دروغ میگویند. من بعضیها را میشناسم که اصلاً به نظام اعتقاد ندارند، ولی وقتی با آنها حرف میزنید، میبینید به خاطر منافع شخصی از نظام تعریف میکنند. بر عکس، خیلیها اعتقاد دارند، اما انتقاد هم دارند و راست میگویند.
طبق اسناد موجود، امام در آغاز تأسیس نظام میخواستند جریان ملیگرا امتحان خود را پس بدهد که بعدها مدعی نشود. در نامهای که برای عزل آقای منتظری نوشتند، قسم والله خورده بودند که من با انتخاب مهندس بازرگان به نخست وزیری مخالف بودم.
من هم که گفتم که امام بالذات او را نمیخواست، اما کس دیگری نبود. ایشان که از سالها قبل میگفت مهندس بازرگان باید کوبیده شود، ولی چاره نداشت، چون به یک آدم مذهبی نیاز بود که افکار عمومی جهان هم او را قبول داشته باشد و این ویژگیها عمدتاً در بازرگان جمع بود.
من در باره بنیصدر همینجا در قم به امام گفتم: «عقاید اقتصادی او در کتابهایش، یک قدری سوسیالیستی است.» امام گفت: «من با همه افکارش موافق نیستم.» گفتم: «ولی او دارد به اتکای شما این طرف و آن طرف میرود و حرف میزند.» امام سکوت کرد. موافق نبود، ولی چارهای نداشت./ فارس