شبکه اجتهاد: دکتر حسن انصاری پژوهشگر حوزه علم کلام و فلسفه اسلامی در انستیتوی مطالعات اسلامی برلین و مدرس اصول فقه و تاریخ علم کلام در این دانشگاه است. این عضو هیئت علمی مؤسسه مطالعات عالی پرینستون آمریکا در یادداشتی در خصوص نواندیشی دینی آورده است:
نکته نخست: در اینکه نواندیشی دینی در مآل قصد خدمت به دین و تفکر دینی و دفاع از دین دارد البته تردیدی نیست. همچنانکه تردیدی نیست که تأملات نظری نواندیشان دینی به ویژه آنچه در حوزه فلسفه معرفت دینی و هرمنوتیک متون دینی ارائه دادهاند توانسته در دو دهه گذشته تأملاتی را از سوی متولیان فقه و الهیات به صورت واکنش سبب ساز شود. اما این تلاشها ربطی به فرایند اصلاح فکر دینی ندارد. نهایتا تأملاتی نظری و باورهایی است که از حاشیه جغرافیای گفتمان دینی اسلامی نمیتواند راه به هسته درونی برد و دست آخر اگر بخواهیم با ادبیات فرقه نگاری اسلامی کلاسیک سخن گوییم در حد یک گرایش فرقهای باقی میماند. ممکن است تأثیراتی داشته باشد اما هیچگاه توان وارد شدن در یک دیالوگ با مرجعیت و منابع مشروعیت دینی را پیدا نمیکند.
نکته دوم: اینکه فقیهان ما به فقه اعتنایی بیشتر از کلام و تفسیر و فلسفه و تفسیر داشتهاند گرچه در کلیت آن دست کم در سدههای اخیر درست است اما این ربطی به این نکته مهم ندارد که فقه سهمی محوری نه تنها در ساخت تمدن اسلامی و بل در شکل دادن منظومه دینی اسلامی دارد. سبب آن هم اهمیت محوری شریعت است در اسلام و اینکه اسلام دین سنت و اجماع و سیره مسلمین و شریعت به عنوان شیوه زندگی است و از آغاز با رفتار فردی و اجتماعی مؤمنان و زیست مؤمنانه در جامعه دینی پیوند خورده بوده است. بنابراین این فقیهان نبودهاند که فقه را محوریت دادند بل این محوردیت فقه بوده است که فقیهان را بر کرسی ریاست دینی نشان داده و به آنان دستی برتر داده است. و این نکتهای که کمتر بدان توجه میشود. از آغاز تاریخ تمدن اسلامی دین با دستگاه قدرت خلیفگان پیوند داشت و خلیفه هم مرجعیت دینی داشت و هم مرجعیت سیاسی اما به دلیل ماهیت فقهی و شریعتی تظاهرات دینی جامعه مؤمنان خیلی زود طاعت سیاسی از طاعت دینی فاصله گرفت و دومی اهمیتی مضاعف یافت و مشروعیت طاعت سیاسی مشروط شد به مشروعیت جامعه دینی مؤمنان از نقطه نظر طاعت دینی. علما و فقها نیز نماد چنین مشروعیتی شدند. این تقریبا مصادف بود با داستان محنه و شکست پروژه سیاسی و دینی خلفای عباسی در برابر قدرت رو به رشد علما. رساله شافعی در حقیقت تئوری سلطه علمی فقهاست در برابر سلطه سیاسی خلیفگان. شافعی در رساله در واقع محوریت فقه را تئوریزه میکند و قرآن را در مقام متنی مرجع برای قرائتی فقهی و شرعی قرار میدهد. این البته تنها کار شافعی نبود. رساله او نتیجه چند دهه تلاش طبقه علما و اهل فقه در سده دوم قمری بود. بنابراین فربهی فقه نتیجه کم کاری فقها در دیگر عرصههای تمدنی اسلامی و یا حاصل قدرت سیاسی آنان نبود.
نکته سوم: متخصصان تاریخ مذهب در اسلام میدانند که شکلگیری مذاهب فقهی حاصل تصمیمی آنی و عملی دفعی نبوده. حاصل فرایندی تدریجی بوده است. نخست باید به اهمیت سنت در اسلام توجه داد. این سنت بیش از آنکه با عقیده پیچیده کلامی مرتبط باشد با عمل مسلمانان در مقام امت و جماعت مرتبط بود. سیره مسلمانان امصار و بومها بود که هویتهای دینی را شکل میداد. عقیده اسلامی در بن مایه اصلی آن اعتقاد به نظام دینی پیچیده و الهیاتی انتزاعی نیست. عقیده عمومی این بوده که با شهادتینی ساده هر فردی مسلمان است و تنها با عمل صالح است که ایمان استحکام مییابد. عمل صالح هم از آغاز عمل به سیره جماعت مسلمین معنی میشد و بنابراین عمل بر محوریت سنت و سیره پیامبر و سلف صالح را در نسلهای بعدی نحوه عمل فقهی و شرعی امت تشکیل میداد و نه جزئیات عقاید آن. این است که مهم بود که بر طبق کدام صحابی نماز میخوانی و بر فتوای چه کسی عمل میکنی. بعدها البته در طول سده دوم قمری بحثهای کلامی عمق بیشتری یافت و فرقههای تازهای بر اساس تفاسیر مختلف از عقیده دینی شکل گرفت اما همچنان در درون سواد اعظم ملاک اصلی دسته بندیها و هویتهای مذهبی عمل فقهی بود و همین موجب میشد که فقها دست برتر را داشته باشند. بحثهای کلامی را متکلمان سامان میدادند اما متکلمان به عنوان متکلمانه در حاشیه تمدن اسلامی حضور داشتند. به همین دلیل است که گرچه شافعی در رساله از پیش فرضهای متکلمانه بهره برده اما صورتبندی او از کلیت تفکر دینی فقیهانه است. به دیگر سخن، چنانکه برخی محققین هم پیش از این متذکر شدهاند رساله شافعی پاسخی است به منظومههای کلامی جهمیه و معتزله. سخن بر سر نوع فهم از قرآن و کلام الهی است. شافعی برخلاف معتزله و پیش از آنان جهمیه کلام الهی را در مقام خطاب شرعی و قانونی مینگرد و بنابراین به بیان در مقام فهم خطاب توجه میدهد. بدین ترتیب رساله شافعی گفتمان کلامی اهل سنت است در برابر گرایش متکلمان زمان که دین را به پارهای از عقاید فرو میکاستند و تحت تأثیر جدل با اهالی ادیان و زندیقان درصدد بودند دستگاهی منظومه وار و الهیاتی از اسلام ترتیب دهند. اما در مقابل فقیهان و از جمله مالک بن انس دین را بر پایه الکیفیه مجهوله و نیز لا احب الکلام الا فیما تحته عمل میدیدند. بدین ترتیب نگاه فقهی و شرعی غلبه پیدا کرد و قرآن متن فقهی و قانونی قلمداد شد. بعدها هم هویتهای مذهبی بر اساس مذاهب فقهی و متنهای فقهی شکل گرفت و هم مدارس بر اساس تنوع فقهی دست برتر را در مرکزیت و سلطه دینی پیدا کردند. به طور مثال نظامیه مرکز تدریس فقه شافعی بود و مرجعیت از آن فقیه برتر زمان بود و نه متکلم و یا مفسر اعلم. اینکه مذاهب فقهی چگونه هویتهای مجزا پیدا کردند تاکنون موضوع دهها پژوهش بوده که وقتی دیگر باید بدان بپردازم.
نکنه چهارم: با این همه چنین نیست که فقه بدون پشتوانههای نظری و الهیاتی شکل گرفته باشد. همانطور که گفتم رساله شافعی پاسخی به معتزله و جهمیه بود و از آرای آنان بی تأثیر نبود. شافعی بدین ترتیب علم اصول فقه را در تقابل با کلام معتزلی بنیاد نهاد، با این وصف بعدها فقیهانی دست برتر را داشتند که در علم اصول تفوق خود را نشان میدادند. غزالی بدین ترتیب به دلیل نوشتن آثار اصولی اش و از جمله المنخول و المستصفی مرجعیت دینی پیدا میکرد. غزالی در مقام متکلم کما اینکه میدانیم به مدرسی نظامیه انتخاب نشد. او به دلیل تفوقش در فقه و اصول مدرسی نظامیه را به چنگ آورد. بنابراین در تمدن اسلامی این فقیهان بودند که نماینده تفکر دینی بودند منتهی فقه آنان بر پایه علم اصول تبدیل میشد به نظام و دستگاهی برای تفکر دینی. فقه در واقع بر پایه علم اصول قرآن و اسلام را هم فقیهانه میدید و هم خود گسترش نظری مییافت. اما از دیگر سو علم اصول خود بر پایه علم کلام استوار بود و به همین دلیل است که در آغاز بیشتر ادبیات اصولی را متکلمان فراهم کردند و ابواب اصولی بخشی از ابواب کتابهای جامع کلامی بود (نمونه المغنی عبد الجبار). برای فقیه دانش کلام خود را در منظومه علم اصول نشان میداد. فقیهان برجسته معمولا متکلمان و اصولیان برجستهای هم بودند.
نکته پنجم: بنابراین فقه بر بنیادهای نظری استوار بود. اصول فقه منظومهای است مبتنی بر قرائتی خاص از منابع دینی که علم کلام مبانی آن را جایی دیگر توضیح داده است. هندسه معرفت دینی در اسلام درست است که فقیهانه است اما این فقه بر پایه علم اصول و کلام استوار است و مبانی نظریش را از آن دو میگیرد. علم اصول علم منطق استدلال فقهی است و برای گسترش دامنه فقه به کار میآمده است. علمی که فقیه را کمک میکند تا بر مبنای سنت فقهی امت منظومهای فقهی را تبیین کند که نه تنها پاسخگوی عمل سنتی مسلمان بلکه نوازل و حوادث جدید باشد. حتی وظیفه را در مورد آنچه تنها پیشبینی میشود میتواند تعیین کند، هم عمل مؤمن در مقام فرد و هم در مقام اجتماع و هم بنابر تصوری رایج در مقام حکومت و تصدی امور جامعه. فقیهان معرفت دینی را به فقه فربه شده نکاستند. بلکه علم اصول و کلام و تفسیر را در نظام معرفتی فقهی عرضه میکردند. فقه متکی بر کلام است اما نمیتواند بدان فروکاسته شود. اسلام دیانت شریعت است و شریعت متکی است بر سنت. بنابراین علم اصول و کلام تنها میتوانند پایههای نظری گسترش فقه را فراهم کنند و برای عمل و سنت مشهور در امت تئوری پردازی کنند اما نمیتوانند جانشین آن شود. اسلام بر خلاف مسیحیت کلیسا ندارد و الهیات کلیسا جانشین فقه نیست. تصور عمومی مسلمانان و فقیهان و عالمان دین این بوده که نجات در باور داشتن به نظامی الهیاتی فراهم نمیشود، بلکه تنها با عمل صالح و عمل به سنت مسلمین است که جماعت دینی شکل میگیرد و نجات تضمین میشود. بنابراین هر نواندیشی باید از همین فقه آغاز شود و باید در چارچوب آن باقی بماند. اگر شما تئوری جدیدی درباره وحی و نبوت داشته باشید این تئوری به سادگی نمیتواند هندسه معرفتی عمل به سیره مسلمین در مقام فقه و شریعت را تغییر دهد. در واقع فقه در برابر نظامات الهیاتی جدید جان سختی نشان میدهد. یک متکلم هر گونه تفسیر تازه و یا تئوری جدیدی هم که در مباحث جزیی علم کلام ارائه دهد در نهایت آن الهیات پیچیده ارتباطی با اصل ایمان ندارد و در واقع ایمان اسلامی با انواع مختلفی از منظومههای الهیاتی میتواند سازگار افتد. مهم در واقع فقه است که عهده دار تعریف جامعه دینی است. فقه ناظر به اجتهادات است و ظنون در مقام استنباط حکم شرعی و علم اصول مبانی و ملاکات صحت ظنون و عمل به آنها را در مقام کشف حکم شرعی و در مقام عمل به تکلیف تبیین میکند و باز میبینید که در نهایت همه چیز به همان تکلیفی بر میگردد که در علم کلام ترجمان نسبت میان رب و عبد قلمداد شده است و فقه عهده دار تبیین آن تکلیف است.
کلام آخر: اینجاست که معتقدم هر نواندیشی در دین در اسلام باید از فقه آغاز شود و در چارچوب فقه شکل بگیرد. برای چنان اجتهادی علاوه بر اجتهاد درون فقهی که همواره از لحاظ ظرفیتهای درون فقهی آفاق تازهای را میتواند درنوردد اجتهاد در اصول و کلام ضروری است اما این اجتهاد نمیتواند بیگانه با فقه باشد. فقیه در مقام متخصص در امر فقاهت میتواند این اجتهاد را از اصول و از همانجا که شافعی آغاز کرد از نو آغاز کند، اما به پرسشهای قدیمی پاسخهای جدید دهد و ظرفیتهای تازه را از نو بررسی کند.
بسیاری از نواندیشان دینی بی آنکه به پرسشهای مختلف فقیهان و اصولیان توجه کنند تنها پاسخهای آنان را میبینند در حالی که بسیاری از آنچه فقیهان در مقام پاسخ ارائه کردهاند با عنایت به پرسشهای متفاوت و ظرفیتهای گوناگون بوده است. نگاهی به ادبیات اصولی به خوبی گواه این است که بسیاری از مشکلات نظری که نواندیشان دینی در ارتباط با مبانی نظری و اصولی فقه مطرح میکنند قبلا مورد توجه فقیهان بوده گرچه آنان از میان پاسخهای محتمل یک پاسخ را که با مبانی کلامی خود سازگارتر میدیدهاند انتخاب کرده اند. بنابراین همان فقیهان میتوانند از نو اجتهاد در اصول را از همان سرچشمهها آغاز کنند و پاسخهای تازهای را جویا شوند.
چنین اجتهاداتی نو در اصول و فروع که فقیهان با پایگاه مرجعیتی دینیشان سامان میدهند طبعا تأثیرش به دلیل جایگاه فقهی و مرجعیت سنتی آنان نه تنها تأثیرش عمیقتر است بلکه به دلیل آنچه در نوشته حاضر بیان کردیم به دلیل تاریخی برخلاف نواندیشان دینی در تداوم سنت و نه در گسست از آن تعبیر و تفسیر میشود.